زنان نجیب ایرانی در مسیر تاریخ این کشور همیشه حضوری تاثیر گذار و شگرف داشته اند زنانی که گاه بار سنگین اسارت را تحت فشارهای سنگین جسمی و روحی پشت سر گذاشتند برخی گمنام و برخی سرشناس به پیش معبود شتافتند و برخی همچنان الگوی زنده این مرز و بوم اند؛ زنانی که همیشه آزاده اند.
کد خبر: 11324
تاریخ انتشار : مرداد ۲۵, ۱۳۹۳
شاید نام های” منوچهری” و “تهرانی” برای ما هیچ مفهوم خاصی نداشته باشد و فقط یک نام ساده باشد مانند تمام نام هایی که تاکنون شنیده ایم ، اما شنیدن این نام ها برای خانم مرضیه دباغ «حدیده چی» تداعی کننده لحظات و روزهای سخت زندان های مخوف ساواک است، روزهایی که در کمیته مشترک این دو نام لرزه بر اندام زندانیان می انداخت. روزهایی که به تعبیر خودش تنها اعتقادات و الطاف الهی سبب شد تا آنها را پشت سر بگذارد.
مبارزات
آن روزها، من و پانزده خانم دیگر در مسجد «امام موسی بن جعفر(ع)» در خیابان «غیاثی» تهران، نزد «شهید آیتالله محمدرضا سعیدی» دروس حوزوی میخواندیم و درهمان حال با گروهی از دانشجویان دانشگاه های علم و صنعت و تهران ارتباط مبارزاتی داشتیم و رابط اصلی ما هم «مرحوم آیتالله ربانی شیرازی» بود. آیتالله سعیدی فعالیت مبارزاتی گستردهای علیهرژیم داشت … .
« حاج آقا! اصلاً مرضیه برای اسلام، قرآن و آقای خمینی است»
فامیلی شوهر من «دباغ» است و فامیلی خودم «حدیده چی» چون پدر و پدر بزرگ و جدمان آهنگر بود . به دلیل اینکه شوهرم هم به خواستههایم بسیار توجه داشت و هم مرا برای انجام کارهای مختلف آزاد گذاشته بود، احساس میکردم که ایشان دین بزرگی به گردنم دارد و اگر قرار است در تاریخ اسمی باقی بماند باید با نام ایشان باشد نه با نام خودم. به همین دلیل هم خودم را به اسم خواهر دباغ معرفی میکردم.
یادم هست در مقطعی تعدد و تراکم کارها و مأموریت ها آن قدر زیاد شده بود که هیچ وقت و فرصتی برای رسیدگی به امور خانه و فرزندانم نداشتم. روزی همسرم گفت که راضی نیست به دنبال این کارها بروم … من پذیرفتم که دیگر نروم.
فردای آن روز شهید سعیدی تماس گرفت تا به من مأموریتی محول کند. گفتم: «همسرم راضی نیست که من دنبال این کارها بروم». گفت: «به آقای دباغ بگویید امروز عصر به مسجد تشریف بیاورند، با او کار دارم.» …، بعد از ظهر وقتی به منزل آمد موضوع را به او گفتم.
عصر به اتفاق هم به مسجد رفتیم. پس از سلام و علیک و احوالپرسی متعارف، شهید سعیدی گفت: «آقای دباغ! چند نفرند که می خواهند کاری تجاری کنند و می خواهند شما با آن ها شریک شوید.» شوهرم گفت: «حاج آقا! من نه پول و سرمایه دارم، نه وقت؛ از تجارت هم سر در نمی آورم. آن ها چرا می خواهند من شریکشان شوم؟».
آیت الله سعیدی گفت: «این ها از تو نه پول می خواهند، نه وقت و نه مهارت، فقط می خواهند که تو در منافعشان شریک باشی.» آقای دباغ با تعجب گفت: «این ها حتماً دیوانه هستند!! می خواهند خودشان با سرمایه شان کار کنند و مرا هم در سودشان شریک کنند!!».
شهید سعیدی گفت: «حالا عاقل یا دیوانه، شما چه کار دارید، عقیده ی آنها است، آیا قبول می کنید یا نه؟» آقای دباغ که از این پیشنهاد شگفت زده بود گفت: «حاج آقا! من سر در نمی آورم، نمی فهمم، چطور…؟!» شهید سعیدی لبخند آرامی زد و گفت: «خیلی ساده است. منظور آن است که شما مانع فعالیت های همسرت نشوی، او فردی مستعد، با جرأت و شهامت است. بگذار برای اسلام و علیه ظلم مبارزه کند، هر چه هم ثواب و اجر و مزدش باشد، شما در آن سهیم هستید.» شوهرم با کمی تأمل گفت: «حاج آقا! اصلاً مرضیه برای اسلام، قرآن و آقای خمینی است. من دیگر حرفی نمی زنم و مانع نمی شوم، هر چه شما مصلحت بدانید»… .
با تشک و چادر وصلهدار، رفتم «کاخسعدآباد»
یکی دیگراز فعالیت های من در ایام مبارزه، نوشتن اطلاعیه و نامه برای فرماندهان نیروهای نظامی وانتظامی بود که اول باید آدرس هایشان را پیدا میکردیم وبعد اعلامیهها را مبنی بر اینکه «از سرکوب مردم دست بکشید» به خانهشان می انداختم. یادم است یک بار حدود پانزده روز تمام با یک تشک و یک چادر وصلهدار، جلوی «کاخسعدآباد» از صبح تا عصر نشستم، مثلاً گدایی می کردم. وظیفه من ثبت ساعات دقیق رفت و آمد خانواده شاه از جمله خود شاه و اشرف پهلوی بود. من این اطلاعات را برای اقدامات بعدی در اختیار برادران میگذاشتم … .
دیدگاه