زنان نجیب ایرانی در مسیر تاریخ این کشور همیشه حضوری تاثیر گذار و شگرف داشته اند زنانی که گاه بار سنگین اسارت را تحت فشارهای سنگین جسمی و روحی پشت سر گذاشتند برخی گمنام و برخی سرشناس به پیش معبود شتافتند و برخی همچنان الگوی زنده این مرز و بوم اند؛ زنانی که همیشه آزاده اند.
کد خبر: 11344
تاریخ انتشار : مرداد ۲۵, ۱۳۹۳
یک روز خبر آوردند که آقای «کرمی» و آقای«صالح» در همدان دستگیر شدهاند … یکی دو روز به همدان رفتم … برگشتم تهران، ساعت حدود یک بعد ازظهر رسیدم تهران … ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد … دم در که رفتم، مرد غریبهای را دیدم که به محض باز شدن در، پایش را لای آن گذاشت که مبادا در را ببندم. گفت: «شما خانمدباغ هستید؟» گفتم: «بله» گفت: «آماده شوید و با ما بیایید». گفتم: «کجا بیایم؟ من بچهدارم … کجا …» و به بهانه پوشیدن لباس رفتم داخل خانه … جیغ و فریاد بچه ها باعث شد که ساواکی ها بیایند توی حیاط خانه، گفتند:« خودشون رو هم که بکشند، تو باید با ما بیایی، ولی اگه سر و صدا نکنند شما را میبریم دو سه تا سؤال میکنیم و برتون میگردانیم اینجا… هیچ کاری باهاتون نداریم» بچه ها همچنان گریه می کردند و مامان مامان می گفتند. یکی از ساواکی ها گفت: «تا شما شامتون رو بخورین مامان تون رو آوردیم»
… به محض خروج از خانه، دیدم … مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار میگیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمینشینم، به جلو میروم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور… دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمینشینم» هر چه میگذشت زمان به نفعشان نبود، بالاخره همانطور که من میخواستم شد.
به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند: «عجب دیوانهای است این…!»
… به کمیته مشترک رسیدیم … داخل اتاق روی صندلی که نشستم، گفتم: «آقا تورو به خدا هر سوالی دارین بگین من باید بروم خانه …بچه هایم تنها هستن…» با این حرف قصد داشتم به آنها تفهیم کنم که از هیچ چیز خبر ندارم و حرف های آنان را باور کردهام…. ساعت ۱۲ شب بود که از شدت درد و شکنجه از حال رفتم. کشانکشان مرا بردند و انداختند داخل یک اتاق، چادرم را که به هیچ وجه از خود دور نمیکردم، کشیدم روی صورتم و گوشه اتاق کز کردم، که مثلاً خوابهستم. بیشرمها با حال بسیار زننده میآمدند داخل اتاق که مثلاً مرا بترسانند. سعی کردم بیحرکت بمانمکه فکر کنند خوابم. حرفهای زشتی می زدند که مرا بترسانند. آن شب سپری شد تا فردا.
از صبح روز دوم، شکنجههای اصلی شروع شد، دستم را به زور گرفتند، سوزن هایی بلندی را به زیرناخن هایم فرو کردند و سپس نوک انگشتانم را که سوزن زیرش بودند، توی دیوار کوبیدند. سوزن ها تا انتها در زیرناخن ها نفوذ کرد. تمام تنم از درد تیر کشید. گاهی با «باتوم برقی» که شوک الکتریکی ایجاد میکند، بهاعضای مختلف بدنم میزدند… هر عملزشتی که از دستشان برمیآمد، انجام میدادند و مدام اهانت میکردند.
نماز خواندن در آنجا ممکن نبود. یعنی اجازه نمیدادند …خلاصه با همان حالت نشسته با جهت یابی احتمالی قبله، نماز می خواندم.
سختترین موقعیت
یکی از سختترین موقعیت ها برایم، آنجا بود که دخترم را که تازه وارد سیزده سالگی شده بود، بازداشت و به زندانآوردند. آن شب، از ساعت ۱۲ صدای جیغ و فریاد او را که شکنجه میشد می شنیدم. فقط فریادهایش را میشنیدم و نمی دانستم چه میکشد. نمیدانستم چکار کنم. همدمی جز گریه نداشتم. فکر کنم ساعت چهار صبح بود که سر و صدایی در بند زندان آمد. از سوراخ روی درسلول نگاه کردم، دیدم دو تا سرباز زیر بغل دخترم راگرفتهاند و او را کشان کشان آوردند انداختند وسط راهرو و با سطل رویش آب ریختند که به هوش بیاید. با دیدن این صحنه دیگر طاقتم تمام شد. دیوانه وار با مشت به در کوبیدم و فریاد زدم. گفتم:« در را باز کنید تا ببینم بچهام چه شده».
«مرحوم آیتالله ربانی املشی» که در یکی دیگر از سلول ها بود، با صوت زیبا شروع کرد به خواندن قرآن تا رسید به آیه ی «استعینوا بالصبر و الصلوه» کمی آرام گرفتم، ساکت شدم و سر جایم نشستم. بعد از چند دقیقه بلند شدم تا دوباره به دختر کوچولویم که زیرضربات و شکنجههای وحشیانه دژخیمان شاه له شده بود، نگاهی بیندازم. یک پتوی سربازی آوردند، او را انداختند توی آن و بردند. با دیدن این صحنه احساسکردم دخترم مرده است. خوشحال شدم. خدا را شکرکردم از اینکه از شر ساواکی ها و شکنجههای کثیف شان راحت شده است.
حدود شانزده روز از آخرین دیدار من و دخترم میگذشت … آن شب، درِ سلول را باز کردند و در کمال تعجب دیدم که دخترم را به داخل سلول انداختند و در را بستند … او را درآغوش گرفتم و شروع کردم به نوازشش …
هیچ جای سالمی در بدنم نمانده بود که ازشکنجههای آنان در امان باشد …گاه از شدت درد و شکنجه، بی هوش میشدم و بدنم را داخل زندان میانداختند. آنها که از شکنجه من خسته شده بودند، دخترم را آورده بودند تا با شکنجه او، مرا تحت تأثیر قراردهند و فشار بیاورند که حرف بزنم.
دیدگاه