یک روز دخترمان به پدرش گفت من نوار می خواهم و دلم می خواد برقصم و دوست دارم لاک بزنم. ایوب فقط گفت چشمم روشن. گفت برایت می خرم ولی دو شرط دارد. اول این که نمازت قضا نشود و دوم این که هیچ نامحرمی دستت را نبیند.
کد خبر: 34111
تاریخ انتشار : اردیبهشت ۱۱, ۱۳۹۵
یک روز دخترمان به پدرش گفت من نوار می خواهم و دلم می خواد برقصم و دوست دارم لاک بزنم. ایوب فقط گفت چشمم روشن. گفت برایت می خرم ولی دو شرط دارد. اول این که نمازت قضا نشود و دوم این که هیچ نامحرمی دستت را نبیند. از خانه رفت بیرون و همه ی این ها را برایش خرید. برای هر نماز لاک ها را پاک می کرد و بعد از وضو دوباره می زد. و وقتی هم می خواست بیرون برود خوب ناخن هایش را پاک می کرد. و بالاخره خودش خسته شد و همه اشان را کنار گذاشت.
دیدگاه